
حالا... همین حالا که اینجا نشستهام و باران، سرانگشت ظریفش را به شیشه میکشد؛ نمیدانم کجایی.
واژهها مقابل چشمانم، به دانههای گندمی میمانند که نمیدانم نثار کدام خاک میکنمشان...
حتی نمیدانم نقدر توان رُستن دارند که به امید تو رهایشان کنم یا نه.
حالا بزرگتر شدهام... نقدر بزرگتر شدهام که میفهمم...
این را که دانه چیست و واژه کدام است...
این را که دمها وقتی بزرگتر میشوند، بیشتر میفهمند... و این را که دمها، وقتی میفهمند، دوست دارند کاری کنند که نشان دهد«نفهمیدهاند»!
ادامه مطلب ...